از فلق تا شفق زندگی ام

کاش روزها همیشه رنگی دگر داشت

دوباره قلم می زنم

مدتها بود حس نوشتن در من به اعماق دره های  خستگی فرو رفته بود ، با رفتن تو ، 

 

انگار دو بال پرنده ی احساس من ناتوان شده و پرواز را از یاد برده ،اما امروز 

 

قاصدک یاد تو با نگاهی روشن دوباره به من لبخند زد

 

 

 

 

آمده بود تا دوباره طومار احساس من را با نسیم مهر به سوی تو پرواز دهد ،و توشه 

 

ی سفرش تنها احساس من بود و اذن حضور او در برابر تو ، تنها نوشته های من .....

 

 

 

وقتی بی تابی اش را دیدم آهنگ  زیبای افکار پر احساسم را با رقص انگشتانم 

 

هماهنگ کردم

 

 

 

این جا بود که اشک همراه دلم شد تا غبار احساسم را بشوید ،وقتی قاصدک فهمید 

 

شعله ی دوباره نوشتن در من جوانه زده است

 

 

 

آرام آرام شروع به صحبت کرد ،: رفتن را چگونه تعبیر می کنی ؟

 

 

 

سوال سختی بود و من عاجز از جواب ،عزیزانی  بودند که ریشه در قلب من داشتند

 

 ولی عاقبت رفتند ، اما حس حضور آنها دائم با من است

 

 

 

فهمیدم می توان دوست داشتنی ها را وقتی فارغ از لمس کردنشان دانست و به بهترین 

 

شکل دوستشان داشت

 

 

 

پس رفتن قابل معنای عامی نیست

 

 

 

آنها آمدند و رفتند تا من بودن را به معنای اکنون تجربه کنم

 

 

 

من یک مادرم .....مادر ، صبور و مهربان ...اما غرنده مثل شیر ، زنی آرام ، ولی 

 

درونی متلاطم از امواج مهر ، لبخند ، نجابت و حیا

 

 

 

تو آمدی نه با وجود بلکه با حس حضور...تا من بودن و در گیر بند نبودن را فرا بگیرم

 

 

 

اما من هنوز در نیمه راهم ....راهی سخت دشوار

 

 

 

اما ....

 

 

 

این روزها خشک و بیحرکت شده بودم ...فشار و دردهای روزگار همانند تکه ی 

 

سنگی در جویبار احساسم خودنمایی می کردند به نوشته ها و افکار و احساسم اجازه 

 

ی جاری شدن نمی دادند ....حتی یک بار برای این که کلام زیبای تو را همانند اهرمی

 

 برای این سنگ سنگین فتاده در احساسم ، بنمایم با تو تماس گرفتم ....اما نتوانستم از

 

 بغض گلویم چشم بپوشم و اشکم جاری شد و دوباره در خود فرو رفتم

 

 

 

اما امروز به هوای نفسی دوباره راه افتادم ....من آمده ام تا پوییدن و رفتن را تجربه 

 

کنم نه ماندن و در مرداب افکار پوچ فرو رفتن

 

 

 

 

 

"""می دونم هم من و هم شما این روزها سخت گرفتاریم ، دلم تنگ شنیدن صداته """"

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

لحظه های یاد تو

گاهی لجظه هایی در زندگی ام رقم می خورد که زخم نبودنت به بدترین شکل سرباز میکند 

همین دیروز ..آری همین دیروز دیروز... وقتی یک بار دیگر مرا با کتاب شفا زیر سوال برد ، تنها اسم تو مرهم زخمی شد که به دلم افتاده بود 

تنها با خود یک جمله گفتم کاش بود....

راستی چقدر خوب است که دیگر دایم از صفحات شیشه ای برای یاری رساندن به چشم هایم بهره می برم .....بین خودمان باشد ....اشک هایم دیروز زیر آنها پنهان شد کسی نفهمید چشم هایم نم پس داده اند ...بیشتر از توهینی که به من شد ....زخم نبودنت مرا آزار داد ....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰