.هیچم وچیزی کم

.ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید

 

.وز اهل عالم های دیگر هم

.

 

.یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟

.

 

.از اهل عالم هیچیم , و چیزی کم

.غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد

.پس زنده باش مثل شادی, غم

.ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم

.و مثل عاشق مثل پروانه

.اهل نماز شعله و شبنم

.اما, هیچیم و چیزی کم

.رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود

.شب بود و مظلم بود و ظالم بود

.آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد

.و پشه ها و سوسکها بسیاردیدم

.که اینک روشنایی خرده خواهد شد

.کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد

.باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد

.خاموش کردم روشنایی را

.ان پشه ها وسوسک ها رفتند

.غم رفت ، شادی رفت

.و هول و حسرت ترک من گفتند...

.از بام پایین آمدم آرام

.همراه با مشتی غم و شادی

.وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم

.گفتیم بنشینم

.نزدیک سالی مهلتش یک دم

.مثل ظهور اولین پرتو

.مثل غروب آخرین عیسای بن مریم

.مثل نگاه غمگنانه ما

.مثل بچه آدم

.انگه نشستیم وبی خوبی خوب فهمیدیم

.باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک

.هیچیم و چیزی کم...