وقتی تو را در آغوش می گیرم
وقتی تو را در آغوش می گیرم
وقتی مبتلا به سرطان باشی ....
امید را در هر لحظه به لحظه ی زندگی ات مزه می کنی ...!!!
سالها پیش با صدایی به لطافت چکامه و ظرافت گلبرگهای گل سرخ آشنا شدم ...
و این صدا مرا در مسیری گذاشت که داغترین ضربه های روزگار در خود ذوبم کرد
و اما شنیدن هر کلامش نقشی تازه در من باقی گذاشت ...
کاش می توانستم قصه ی آبدیده شدن را با شما قسمت کنم
گاهی روبروی آیینه ی کوچک خانه ام می ایستم و با چشم هایی سرشار از امید به موهای سپید و استخوانهای بیرون زده ی گونه هایم و دستهایم می نگرم و با لبخندی به خود تنها جمله ی حک شده تو در وجودم ، را تکرار می کنم ...
تو می توانی
" من می توانم "
شاید مخاطب عام افسانه ها را که می خوانند ، در نگاه اول برایشان
واژه ی عشق دردناک و جانکاه است ...
اما عشق در زندگی من معنای دیگری رقم خورده است
انگار آفریننده کائنات تنها با عشق لوح وجود من را سرشت ...
با هر دمی عشق را در وجود خود جاری می سازم ....
و با هر بازدمی عشق را در هوا جاری ....
جانان من !!!!عشق بر تو مبارک
در لابلای واژه واژه زندگی ام ...
نمی دانم چگونه می توان برای دلتنگی ، گوری عمیق ساخت ؟!؟
هر چه بیشتر کند و کاو می کنم بیشتر پی به این می برم که هر کس دلتنگی را دفن کند ، دلش را یعنی بخشی از وجودش را دفن می کند !!!!
و چگونه می توان آدمی بدون بخشی از وجود خود ، راه عشق را بپیماید ...؟!؟!؟!