گاهی روبروی آیینه ی کوچک خانه ام می ایستم و با چشم هایی سرشار از امید به موهای سپید و استخوانهای بیرون زده ی گونه هایم و دستهایم می نگرم و با لبخندی به خود تنها جمله ی حک شده تو در وجودم ، را تکرار می کنم ...
تو می توانی
" من می توانم "
گاهی روبروی آیینه ی کوچک خانه ام می ایستم و با چشم هایی سرشار از امید به موهای سپید و استخوانهای بیرون زده ی گونه هایم و دستهایم می نگرم و با لبخندی به خود تنها جمله ی حک شده تو در وجودم ، را تکرار می کنم ...
تو می توانی
" من می توانم "