از فلق تا شفق زندگی ام

کاش روزها همیشه رنگی دگر داشت

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دل نوشته های من برای آرات کوچک

آرات عزیزم سلام 

می دانم که نمی دانی ام و نمی شناسی ام 

اما این را بدان مهری که از تو به دل من زخم خورده ی روزگار رخنه کرده مرا بر آن داشت تا چند خطی به رسم مهربانی برایت قلم بزنم 

آرات عزیزم 

کوچک بزرگمردم! شاید دیدار ما هیچ گاه میسر نشود اما بدان ! هنگامی که در کنار دریا به تماشای امواج ایستاده ای مهر در سینه ی من سوار بر نسیم دریا صورت کوچکت را نوازش خواهد کرد ...

مهربانم ! این را بدان که هنگامی که در دل جنگل به تماشای پرندگان خو کرده ای صدای تپش های قلب من که با دیدن هر تصویر و حرکتی از تو ، امیدی تازه درونش غوطه ور می شود ، همراه با آواز پرندگان ، گوش های کوچکت را نوازش حواهد داد ...

مرد آریایی سرزمین من ! شاید بعدها کسی برایت بگوید ، سالهای پیش این تصاویر و حرکات زیبای تو و پدرت، مونس شبهای تاریک سرد مادر و پسری شده بود که مادر شلاق خورده از دردی به نام سرطان بود و پسر محروم از دیدار پدر 

مادر با دیدن تصاویر تو ،امید در دلش نقش می بست و پسر معنای پدر بودن را یاد می گرفت 

فرزند ایران برایت آرزوی شادکامی و سلامتی دارم 

تنها می خواستم بدانی ، هستند کسانی در کنج دیوارهای سر به فلک کشیده ی این زمین خاکی عاشقانه دوستت دارند 

 

پانوشت : کاش ی روزی بیاد که من زنده باشم و تو حرفهام  را فهمیده باشی آرات عزیزم 

خاله نادیا 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دوباره قلم می زنم

مدتها بود حس نوشتن در من به اعماق دره های  خستگی فرو رفته بود ، با رفتن تو ، 

 

انگار دو بال پرنده ی احساس من ناتوان شده و پرواز را از یاد برده ،اما امروز 

 

قاصدک یاد تو با نگاهی روشن دوباره به من لبخند زد

 

 

 

 

آمده بود تا دوباره طومار احساس من را با نسیم مهر به سوی تو پرواز دهد ،و توشه 

 

ی سفرش تنها احساس من بود و اذن حضور او در برابر تو ، تنها نوشته های من .....

 

 

 

وقتی بی تابی اش را دیدم آهنگ  زیبای افکار پر احساسم را با رقص انگشتانم 

 

هماهنگ کردم

 

 

 

این جا بود که اشک همراه دلم شد تا غبار احساسم را بشوید ،وقتی قاصدک فهمید 

 

شعله ی دوباره نوشتن در من جوانه زده است

 

 

 

آرام آرام شروع به صحبت کرد ،: رفتن را چگونه تعبیر می کنی ؟

 

 

 

سوال سختی بود و من عاجز از جواب ،عزیزانی  بودند که ریشه در قلب من داشتند

 

 ولی عاقبت رفتند ، اما حس حضور آنها دائم با من است

 

 

 

فهمیدم می توان دوست داشتنی ها را وقتی فارغ از لمس کردنشان دانست و به بهترین 

 

شکل دوستشان داشت

 

 

 

پس رفتن قابل معنای عامی نیست

 

 

 

آنها آمدند و رفتند تا من بودن را به معنای اکنون تجربه کنم

 

 

 

من یک مادرم .....مادر ، صبور و مهربان ...اما غرنده مثل شیر ، زنی آرام ، ولی 

 

درونی متلاطم از امواج مهر ، لبخند ، نجابت و حیا

 

 

 

تو آمدی نه با وجود بلکه با حس حضور...تا من بودن و در گیر بند نبودن را فرا بگیرم

 

 

 

اما من هنوز در نیمه راهم ....راهی سخت دشوار

 

 

 

اما ....

 

 

 

این روزها خشک و بیحرکت شده بودم ...فشار و دردهای روزگار همانند تکه ی 

 

سنگی در جویبار احساسم خودنمایی می کردند به نوشته ها و افکار و احساسم اجازه 

 

ی جاری شدن نمی دادند ....حتی یک بار برای این که کلام زیبای تو را همانند اهرمی

 

 برای این سنگ سنگین فتاده در احساسم ، بنمایم با تو تماس گرفتم ....اما نتوانستم از

 

 بغض گلویم چشم بپوشم و اشکم جاری شد و دوباره در خود فرو رفتم

 

 

 

اما امروز به هوای نفسی دوباره راه افتادم ....من آمده ام تا پوییدن و رفتن را تجربه 

 

کنم نه ماندن و در مرداب افکار پوچ فرو رفتن

 

 

 

 

 

"""می دونم هم من و هم شما این روزها سخت گرفتاریم ، دلم تنگ شنیدن صداته """"

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

لحظه های یاد تو

گاهی لجظه هایی در زندگی ام رقم می خورد که زخم نبودنت به بدترین شکل سرباز میکند 

همین دیروز ..آری همین دیروز دیروز... وقتی یک بار دیگر مرا با کتاب شفا زیر سوال برد ، تنها اسم تو مرهم زخمی شد که به دلم افتاده بود 

تنها با خود یک جمله گفتم کاش بود....

راستی چقدر خوب است که دیگر دایم از صفحات شیشه ای برای یاری رساندن به چشم هایم بهره می برم .....بین خودمان باشد ....اشک هایم دیروز زیر آنها پنهان شد کسی نفهمید چشم هایم نم پس داده اند ...بیشتر از توهینی که به من شد ....زخم نبودنت مرا آزار داد ....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰