آرات عزیزم سلام
می دانم که نمی دانی ام و نمی شناسی ام
اما این را بدان مهری که از تو به دل من زخم خورده ی روزگار رخنه کرده مرا بر آن داشت تا چند خطی به رسم مهربانی برایت قلم بزنم
آرات عزیزم
کوچک بزرگمردم! شاید دیدار ما هیچ گاه میسر نشود اما بدان ! هنگامی که در کنار دریا به تماشای امواج ایستاده ای مهر در سینه ی من سوار بر نسیم دریا صورت کوچکت را نوازش خواهد کرد ...
مهربانم ! این را بدان که هنگامی که در دل جنگل به تماشای پرندگان خو کرده ای صدای تپش های قلب من که با دیدن هر تصویر و حرکتی از تو ، امیدی تازه درونش غوطه ور می شود ، همراه با آواز پرندگان ، گوش های کوچکت را نوازش حواهد داد ...
مرد آریایی سرزمین من ! شاید بعدها کسی برایت بگوید ، سالهای پیش این تصاویر و حرکات زیبای تو و پدرت، مونس شبهای تاریک سرد مادر و پسری شده بود که مادر شلاق خورده از دردی به نام سرطان بود و پسر محروم از دیدار پدر
مادر با دیدن تصاویر تو ،امید در دلش نقش می بست و پسر معنای پدر بودن را یاد می گرفت
فرزند ایران برایت آرزوی شادکامی و سلامتی دارم
تنها می خواستم بدانی ، هستند کسانی در کنج دیوارهای سر به فلک کشیده ی این زمین خاکی عاشقانه دوستت دارند
پانوشت : کاش ی روزی بیاد که من زنده باشم و تو حرفهام را فهمیده باشی آرات عزیزم
خاله نادیا